سلام.

یه سری مطلب گذاشتم کنار که خورد خورد بذارم اینجا. امیدوارم کهنه نشده‏باشن و براتون تکراری هم نباشه.
- - - - - -

چنین دیدی در مورد چین برای‏مان تکراری است:
آیا می‏دانستید ناپلئون بناپارت سال‏ها قبل چین را اژدهای خفته نامیده‏بود؟

اما این مطلب رو هم از جناب میرزایی در مقایسه ایرانی‏ها و چینی‏ها بخوانید.

«یه‏بار تو تاکسی خطی، تو تهران، تو هوای برفی،
راننده با یه دست فرمون رو گرفته‏بود،
با اون یکی دست یه فلاکس از زیر صندلی در آورد واسه خودش چای ریخت،
بعد گذاشت سر جاش و لیوان رو گرفت دستش،
رو لبش یه سیگار نصفه بود که یه دقیقه پیش آتیش کرده بود،
این ور لبش یه قند گذاشته‏بود خیس بخوره که
یهو موبایل‏ش زنگ زد.

گوشی رو گذاشت بیخ گوش‏ش و با شونه‏ش نیگه داشت،
شروع کرد به حرف‏زدن.
دید شیشه جلو بخار کرده و چیزی نمی‏بینه،
با اون دست‏ش که به فرمون بود یه دستمال یزدی از زیر فرمون درآورد،
بخار رو پاک کرد.
دید ته سیگارش الآن می‏ریزه.
یه ثانیه فرمون رو صاف کرد،
شیشه بغل رو داد پایین
سیگار رو تکوند.‏
شیشه رو داد بالا، سیگار رو دوباره گذاشت گوشه لب.
در همه این مدت هم داشت با یه پیکان فیروزه‏ای با ?? تا
تو اتوبان همت تو برف رانندگی می‏کرد.

این یعنی ذهن ایرانی.

اما ذهن چینی:
من خودم رو کشتم تا یه‏بار هم که شده
واسه دل‏خوشی ما
راننده تاکسی پول رو صد متر قبل از رسیدن بگیره.

اصلاً امکان نداره!
حتماً وقتی رسیدی و ماشین رو خلاص کرد و دستی رو کشید و تاکسی متر رو زد،
اگه شب باشه چراغ رو هم باید بزنه،
بعد کرایه رو می‏گیره، بقیه‏ی پول‏ت رو میده!»

*

«یه‏بار یه بچه ایرانی چهار ساله
اینجا - یعنی چین - می‏ره فروشگاه،
می‏بینه عکس بک‏گراند کامپیوتر صندوق‏دار، یه عکس مبتذل‏ه.
همین‏طور که صندوق‏داره داشته جنس‏ها رو می‏زده،
این در عرض سه سوت عکس رو عوض می‏کنه.
یهو طرف می‏بینه و می‏گه جون مادرت همون قبلی رو بذار
چون ما اجازه نداریم عکس رو عوض کنیم،
من هم نمی‏دونم چه‏طوری قبلی رو دوباره بیارم!»

یا حسین شهید